جدول جو
جدول جو

معنی تهی رو - جستجوی لغت در جدول جو

تهی رو
تک رو. تنهارونده. بی همراه:
بت تنهانشین ماه تهی رو
تهی از خویشتن تنها ز خسرو.
نظامی.
، گمراه و منحرف از راه. (ناظم الاطباء) ، دست خالی رونده. روندۀ بی چیز. مسافر فقیر و تهیدست:
نه بر مرد تهی رو هست باجی
نه از ویرانه کس خواهد خراجی.
نظامی.
رجوع به تهی رفتن و تهی و دیگر ترکیبهای آن شود، بیهوده سفرکننده. (فرهنگ فارسی معین) ، آواره. دربدر. خانه بدوش. (فرهنگ فارسی ایضاً)
لغت نامه دهخدا
تهی رو
بیهوده سفر کننده، آواره دربدر خانه بدوش
تصویری از تهی رو
تصویر تهی رو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پری رو
تصویر پری رو
کسی که روی زیبا مانند روی پری دارد، پری چهر، پری چهره، پری رخ، پری رخسار، زیبارو، خوشگل، برای مثال سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند / پری رویان قرار دل چو بستیزند بستانند (حافظ - ۳۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترش رو
تصویر ترش رو
اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، سخت رو، گره پیشانی، بداغر، تیموک، اخم رو، عبوس، متربّد، زوش، روترش، دژبرو، تندرو، عابس، بداخم، عبّاس برای مثال مبر حاجت به نزدیک ترش روی / که از خوی بدش فرسوده گردی (سعدی - ۱۱۳)، اگر حنظل خوری از دست خوش خوی / به از شیرینی از دست ترش روی (سعدی - ۱۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم رو
تصویر هم رو
رو به رو، مقابل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم رو
تصویر هم رو
باهم رونده، همراه، هم سفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تک رو
تصویر تک رو
آنکه تنها به راهی برود، کسی که تنها از پی امری برود یا به کاری بپردازد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ نُ / نِ / نَ)
همراه و همسفر و رفیق. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَهْ)
بدکار. بدعمل. بی آبرو، شرمنده. خجل. سیه روی. رسوا. بی آبرو. (ناظم الاطباء) :
گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد
زآن پس نبوی نیز سیه روی بداختر.
ناصرخسرو.
لیکن چکنم من سیه روی
کافتاده بخود نیم درین کوی.
نظامی.
مگردان سیه روی چون دخترم
به اوراق طوبی بپوشان سرم.
نزاری قهستانی.
بصدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست.
حافظ.
خوش بود گر محک تجربه آید بمیان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.
حافظ.
رجوع به سیاه روی و سیاه رو شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
روبه رو. هم صورت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ وارْ اَ کَ)
رهوار. نوند. تندرو. تیزپا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تیزگام. (آنندراج). پرشتاب. سریع:
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست.
فردوسی.
ز پویندگان هرچه بد تیزرو
خورش دادشان سبزه و کاه و جو.
فردوسی.
پر از خشم و پرکینه سالار نو
نشست از بر چرمۀ تیزرو.
فردوسی.
خدنگ تیزروش را یکی ستاره شناس
ستاره ای که کند با دل عدوش قران.
فرخی.
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری.
ز بس تیزی زنگی تیزرو
بدو پهلوان گفت چندین مدو.
اسدی (گرشاسب نامه).
نیاساید ز بیدادی که مرکب تیزرو دارد
فروساید اگر سنگی که پرتیز است سوهانش.
ناصرخسرو.
چند همی بقدرت اوگردد
این آسیای تیزرو بی در.
ناصرخسرو.
... اندر مجسطی پیدا کرده است میان کواکب تیزرو. (مجمل التواریخ و القصص).
عدل او بود با قضا همسر
حکم او بود تیزرو چو قدر.
سنائی.
تیزرو باشد به سوی راه دوزخ روز حشر
هرکه این جا در ره مهرت رود با کاهلی.
سوزنی.
سر سال کز گنبد تیزرو
شمار جهان را شدی روز نو.
نظامی.
چنان تیزرو شد که دریافتش
به زخمی سر از ملک برتافتش.
نظامی.
نباید تیزدولت بود چون گل
که آب تیزرو زود افکند پل.
نظامی.
نقل است که یک روزش بدعوتی خوانده بودند مگر منتظر کسی بودند دیر می آمد یکی از جمع مردی تیزرو بود گفت: ای شکم... (تذکرهالاولیاء عطار).
ای بسا اسب تیزرو که بماند
خرک لنگ جان بمنزل برد.
سعدی (گلستان).
از سر که سیل های تیزرو
وزتن ما جان عشق آمیزرو.
مولوی.
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی.
حافظ.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ وَ)
نامی رود نیل را آنچنانکه در کتیبۀ داریوش بزرگ که نزدیک کانال سوئز یافته اند آمده است. (ایران باستان ج 1 ص 571)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به یکجا قرار و آرام ناگرفتن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
افکندن دیوار و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). تهیر. تهور. (اقرب الموارد). رجوع به تهور و تهیر شود
لغت نامه دهخدا
(سا)
در تداول امروز تک رونده. خودسر. که توجهی به تصمیم دسته جمعی افراد گروه نکند. سرکشی کننده از عقاید دیگران و این معنی در امور سیاسی و حزبی بیشتر مصطلح و متداول است، در تداول عامه، زن بدکه داخل در دسته و جماعتی یا اداره ای از زنان بد نباشد. زن بد که خود به تنهائی رود به تباهی. روسپی که در خانه عمومی نبود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سَ سَرْوْ)
سرو راست. سرو کشیده، قامت بلند. قامت راست:
سهی سروش از خم کمان دار شد
تهی گنجش از در گران بار شد.
اسدی.
ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو
تونماندی و در آفاق خبر ماند از تو.
خاقانی.
سحرگه آن سهی سروان سرمست
بدان مشکین چمن خواهند پیوست.
نظامی.
بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چون سهی سروی خرامان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تنگ روی. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / تُ)
عاجز و ناتوان در تدبیر و رای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ/ تِ / تُ رَ / رُو)
گمراهی و ضلالت و بی راهی، مسافرت. (ناظم الاطباء). رجوع به تهی رفتن و تهی رو و تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / تُ / دَ / دُو)
تنبل و بیکار و هرزه گرد. (ناظم الاطباء) :
خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست
چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد.
خاقانی.
دل پردرد تهی دو به دوائی نرسد
خود دوا بر سر این درد مگر می نرسد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ رو)
خوشگلی. جمال. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تْ رِ)
در آن زمان (زمان داریوش بزرگ) کشتی بزرگی بود که پاروزنهای آن به سه صف در سه طبقه جا میگرفتند (ایران باستان ج 1 ص 561). و رجوع به همین کتاب ج 1 ص 668، 740 و ج 2 ص 926، 1006، 1112، 1135، 1174، 1242، 1485، 1923 و ج 3 ص 1971، 1976، 1978، 2006 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تندمزاج و درشت رو. (ناظم الاطباء). تلخ ابرو. تلخ جبین. (مجموعۀ مترادفات) (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از ترشرو و بی دماغ..... (از بهار عجم) (از آنندراج) :
به تلخ رو مکن اظهار تنگدستی خویش
که از طپانچۀ بحر است روی مرجان سرخ.
صائب (از آنندراج).
به دریا می شود از بازگشت آبها ظاهر
که هرکس مرجع خلق است باید تلخ رو باشد.
وحید (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / تُ دِ)
که کینه ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی رو
تصویر بی رو
بی آبرو، و بمعنی کیسه پول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم رو
تصویر هم رو
باهم رونده هم سفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنها رو
تصویر تنها رو
تک رو، تنها رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلخ رو
تصویر تلخ رو
تند مزاج و درشت رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترش رو
تصویر ترش رو
((تُ رْ یا رُ))
بدخو
فرهنگ فارسی معین
سیاه رو، بی آبرو، بی عزت، رسوا، ننگ آور، شرمنده، خجلت زده، شرمسار
متضاد: سرفراز، مفتخر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تندمزاج، ترشرو، بدعنق، بدخو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رودخانه ای در کلارآباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در روستای کدیر نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
نهری که از رود هراز آمل منشعب می شود
فرهنگ گویش مازندرانی
نهری که از رودخانه هراز آمل منشعب می شود
فرهنگ گویش مازندرانی